loading...
♥♥♥ سايت تفريحي وسرگرمي بــدولاو ♥♥♥
لینک باکس پارسی فان | افزایش بازدید - افزایش آمار - بهبود رتبه الکسا
درباره بدولاو


***به سايت تفريحي و سرگرمي بدولاو خوش امديد***دانلود آهنگ . اس ام اس جدید . عکس جدید . فال . انجمن . و .......***برای دانلود و استفاده از انجمن و استفاده از کل امکانات سایت عضو شوید***اگر سوالي يا مشكلي داشتيد در انجمن مطرح كنيد***اميدوارم لحظات خوبي داشته باشيد***



کد متن افکت دار کد رقص متن


جهت عضویت در سایت کلیک کنید

جهت عضویت در سایت کلیک کنید


کد متن افکت دار کد رقص متن
کد متن افکت دار کد رقص متن

آخرین ارسال های انجمن
ali m2 بازدید : 75 1391/11/22 نظرات (0)
یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

 

این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.

 

وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌ارم!

 

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.

 

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش.

 

این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!

 

خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صداراه افتاد.

 

هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!

 

تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره.

 

تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.

 

تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.

 

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند.

 

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم.

 

دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.

 

وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می‎دادیم سوار ماشین ما شده بود

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
تبلیغات
kharazmi.gif

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    از خودت رازی هستی؟
    بازي انلاين
    موزيك سايت

    آمار سایت
  • کل مطالب : 849
  • کل نظرات : 14
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 4024
  • آی پی امروز : 17
  • آی پی دیروز : 153
  • بازدید امروز : 22
  • باردید دیروز : 354
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 1,003
  • بازدید ماه : 3,445
  • بازدید سال : 55,072
  • بازدید کلی : 860,632
  • کدهای اختصاصی
    توهم .....

    یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!   این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف باب

    امروز پنجشنبه 20 اردیبهشت 1403
    لینک دوستان
    [Menu_Title]
    [Menu_Code]